1 گر به دست آوریم دامن دوست همه او را شویم و خود همه اوست
2 آنکه او را در آب میجویی همچو آیینه با تو رو در روست
3 تو تویی خود از میان برگیر کز تویی تو رشته تو برتوست
4 گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
1 سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
2 گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
3 آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
4 آن ماه که سجاده نشینان در او سجاده و تسبیح به خمار برند اوست
1 آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست
2 گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست
3 سازی ندیدهایم و نوایی ازو، مگر ساز غمش، که خانهٔ ما پرنوای اوست
4 در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست
1 آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
2 او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
3 نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
4 صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
1 مرا سر بلندی ز سودای اوست سری دوست دارم که در پای اوست
2 مزاج دلم گرم از آن میشود که بر مهر روی دلارای اوست
3 مرا زیبد ار لاف شاهی زنم که در سینه گنج تمنای اوست
4 نیابی در اجزای من درهای که آن ذره خالی ز سودای اوست
1 دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
2 دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
3 جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟
4 مالم به دست نیست، که درپای او کنم زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
1 در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟ غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
2 حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
3 آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی: گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟
4 گر بغیر از کمر طاعت او میبندم بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
1 پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست
2 میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست
3 مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست
4 سود جهان به مردم عاقل بده، که من از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
1 ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست میپسندد بر من بیچاره هر خواری که هست
2 چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست
3 ای که بر ما میپسندی سال و ماه و روز و شب هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست
4 نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست
1 ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست سری چنین نه همانا بر آستانی هست
2 بیا، که با گل رویت فراغتی دارم ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست
3 اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم هم از برای سگان تو استخوانی هست
4 بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست