1 گر سری در سر کار تو شود چندان نیست با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
2 گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
3 ای دل، از میل به چاه زنخ او داری به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
4 شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
1 عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
2 از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
3 پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
4 ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
1 با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
2 دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟ از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
3 سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
4 بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست
1 جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست
2 بر صورت این پرده بزرگان شده حیران وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟
3 این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟ هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست
4 ای آنکه درین پرده شما راست مجالی زان پرده به در هیچ میابید، که چاهیست
1 عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست
2 آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست
3 دست کوته مکن از باده و باقی مگذار چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست
4 دلم از هر دو جهان روی تو میخواهد و این چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست
1 در خرابات عاشقان کوییست وندرو خانهٔ پریروییست
2 طوقداران چشم آن ماهند هر کجا بسته طاق ابروییست
3 به نفس چون نسیم جان بخشد هر کرا از نسیم او بوییست
4 ورقی باز کردم از سخنش زیر هر توی آن سخن توییست
1 گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
2 تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
3 وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی اکنون نمیتوان، که ز بام او فتاد تشت
4 انصاف داد عقل که: در بوستان حسن دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
1 دوش چون چشم او کمان برداشت دلم از درد او فغان برداشت
2 حیرت او زبان من در بست غیرتش بندم از زبان برداشت
3 بنشینم به ذکر او تا صبح صبح چون ظلمت از جهان برداشت
4 مطرب آن نغمهٔ سبک برزد ساقی آن ساغر گران برداشت
1 مگر پیر سجاده حالی نداشت؟ کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟
2 ازین دام نام و ازین چاه جاه به بالا نیامد، که بالی نداشت
3 به آخر بداند خداوند لاف که: در سر بغیر از خیالی نداشت
4 چه گویی که: صوفی نخوردست می؟ که از بیم مردم مجالی نداشت
1 نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟ که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
2 ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
3 تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
4 کدام پرده بماند درست و پوشیده؟ بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت