1 از جام عشق بین همه باغ و بهار مست دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
2 ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مست
3 مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست
4 چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
1 گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
2 تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
3 وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی اکنون نمیتوان، که ز بام او فتاد تشت
4 انصاف داد عقل که: در بوستان حسن دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
1 آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟
2 انصاف توان داد که: با لطف وجودش بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
3 زین بیش مده وعده به فردای بهشتم کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست
4 با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست
1 گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
2 دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت
3 راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت
4 مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت
1 جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
2 نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
3 بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
4 در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟ کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
1 سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
2 گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
3 آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
4 آن ماه که سجاده نشینان در او سجاده و تسبیح به خمار برند اوست
1 پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست
2 میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست
3 مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست
4 سود جهان به مردم عاقل بده، که من از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
1 گر سری در سر کار تو شود چندان نیست با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
2 گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
3 ای دل، از میل به چاه زنخ او داری به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
4 شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
1 باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟ تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟
2 همچو چشم خویش ساقی مست میدارد مرا ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟
3 آن چنان خواهم درین مجلس ز مستی خویش را کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟
4 خلق میگویند: زهد و عشق با هم راست نیست ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟
1 آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
2 او به بغداد روان گشت و مرا در پی او آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت
3 گر چه میگفت که: از بند شما آزادم همچنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت
4 او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت