شبی به ترک سر خویشتن از اوحدی مراغهای غزل 156
1. شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
1. شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
1. زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
1. ای عید روزهداران ابروی چون هلالت
وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت
1. زهی! شب نسخهای از زلف و خالت
تراز کسوت خوبی جمالت
1. سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت
که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
1. ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟
پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
1. هر کسی را مینوازد لطف و خاطر جستنت
چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
1. گفته بودم با تو من: کان جا نباید رفتنت
ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت
1. ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت
صد مشتری درخشان از زهرهٔ جبینت
1. ای طیرهٔ شب طرهٔ خورشید پناهت
آرایش عالم رخ رنگین چو ماهت
1. بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
1. ای شب تیره فرع گیسیویت
اصل کفر از سیاهی مویت