1 چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
2 بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
3 ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
4 جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت
1 ترک من ترک من خستهدل زار گرفت شد دگرگونه دگری یار گرفت
2 این که در کار بلای دل ما میکوشید اثر قول حسودست که برکار گرفت
3 دل من آینهٔ صورت او بود و ز غم آه میکردم و آن آینه زنگار گرفت
4 نه عجب خرقهٔ پرهیزم اگر پاره شود بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت
1 از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت جان را خیال روی تو از دل به در نرفت
2 این آتش فراق، که بر میرود به سر از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!
3 آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت
4 دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟ و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟
1 عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
2 تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
3 دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
4 دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
1 سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
2 از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت
3 هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
4 کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد که دست او چو کمر در چنین میانی رفت
1 مرا حدیث غم یار من بباید گفت گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
2 حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
3 دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت
4 حدیث دوستی و قصهٔ وفاداری به من چه سود؟ به دلدار من بباید گفت
1 شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت
2 حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت
3 ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت
4 حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت
1 زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
2 از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
3 اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
4 به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!
1 ای عید روزهداران ابروی چون هلالت وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت
2 خورشید چرخ خوبی عکس فلک نوردت ناهید برج شادی روی قمر مثالت
3 پشت فلک شکسته مهر قضا توانت روی زمین گرفته عشق قدر مجالت
4 عمر منی، وفا کن، تا برخوردم ز وصلت مرغ توام، رها کن، تا میپرم به بالت
1 زهی! شب نسخهای از زلف و خالت تراز کسوت خوبی جمالت
2 حروف نقش چین را نسخه کرده مسلسل گشتن زلف چو دالت
3 به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز! که دیدم طلعت فرخنده فالت
4 اگر بودی مرا در دست مالی نمیبودم بدین سان پایمالت