حال دل پیش که گویم؟ از اوحدی مراغهای غزل 180
1. حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
...
1. حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
...
1. وجود حقیقت نشانی ندارد
رموز طریقت بیانی ندارد
...
1. بمیرم چشم مستت را که جانم زنده میدارد
دلم را با خیال خود به جان با زنده میدارد
...
1. نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد
کو چو لبت پستهای به قند بر آرد
...
1. روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
...
1. موی فشانم دگر عشق به درها ببرد
در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد
...
1. طراوت رخت آب سمن تمام ببرد
رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
...
1. از عشق تو جان نمیتوان برد
وز وصل نشان نمیتوان برد
...
1. دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
...
1. خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد
یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد
...
1. به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
...