پیری که پریرم ز مناجات از اوحدی مراغهای غزل 203
1. پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
دی مست و خرابم به خرابات برآورد
1. پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
دی مست و خرابم به خرابات برآورد
1. هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
1. سوز تو شبی بسازم آورد
وندر سخنی درازم آورد
1. بی تو دل من دمی قرار نگیرد
پند نصیحت کنان به کار نگیرد
1. صفات قلندر نشان برنگیرد
صفات تجرد بیان برنگیرد
1. چو دل شد زان او هرگز نمیرد
چو خورد از خوان او هرگز نمیرد
1. تیر از کمان به من اندازد
عشق از کمین چو برون تازد
1. رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد
که گوی سیم به چوگان مشک میبازد
1. چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
1. دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
1. زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
1. چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد