1 باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
2 دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
3 از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
4 دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
1 هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد اول بکشتن من عزم شتابت افتد
2 بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
3 چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟ گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد
4 یک ذره گر دل تو میلی بما نماید از ذرهای چه نقصان در آفتابت افتد؟
1 ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
2 شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
3 قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
4 رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
1 چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد
2 گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد
3 ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد
4 پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
1 یاد تو ما را چو در خیال بگردد عقل پریشان شود، ز حال بگردد
2 چون تو پسر مادر سپهر نزاید گرد جهان گر هزار سال بگردد
3 ماه نبیند ستارهای چو جبینت گر چه بسی بر سپهر زال بگردد
4 خط سیه میدمد ز رویت و زنهار! تا نگذاری که: گرد خال بگردد
1 کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
2 گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
3 دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
4 همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
1 عشق و درویشی و تنهایی و درد با دل مجروح من کرد آنچه کرد
2 آه من شد سرد و دل گرم از فراق بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟
3 مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ علتم عشقست و برهان روی زرد
4 دیدهای دارم درو پیوسته آب چهرهای دارم برو همواره گرد
1 هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد
2 هر زمان مست بر سر کویی با کسی دست در کمر دارد
3 یار آن کس شود، که مینوشد دست آن کس کشد، که زر دارد
4 دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد
1 دلی، که میل به دیدار دوستان دارد فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد
2 کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟
3 گرت به جان بخرم بوسهای، زیان نکنم که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد
4 کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد
1 شاهد من در جهان نظیر ندارد بوی سر زلف او عبیر ندارد
2 سرو بدین قد خوش خرام نروید ماه چنان طلعت منیر ندارد
3 ابروی همچون کمان بسیست ولیکن هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد
4 مهر، که در حسن پادشاه نجومست هیات آن روی مستنیر ندارد