مرد این ره آن باشد کو از اوحدی مراغهای غزل 215
1. مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
1. مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
1. اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد
ز خواب هجر چشم دل به روی یار برخیزد
1. فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد
اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد
1. تویی که از لب لعلت گلاب میریزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب میریزد
1. هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد
گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد
1. جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
1. با زلف او مردانگی باد صبا را میرسد
وز روی او دیوانگی زلف دو تا را میرسد
1. حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد
ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد
1. آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
1. تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد
عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد
1. پرسش خستهای روا باشد
که درین درد بیدوا باشد
1. دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد