نمیبینم بت خود را، از اوحدی مراغهای غزل 227
1. نمیبینم بت خود را، نمیدانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
1. نمیبینم بت خود را، نمیدانم کجا باشد؟
دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد
1. تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
ناله و زاری من بر در و بامت باشد
1. بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد
1. هر که آن قامت و بالای بلندش باشد
چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟
1. بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد
1. مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد
1. گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش همخوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
1. روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد
1. معشوقه پی وفا نباشد
ور بود، به عهد ما نباشد
1. اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بیدهانت نباشد
1. هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد
1. باید که مال دنیا مسمار دل نباشد
کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد