1 تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
2 برخاستی که: زهر جدایی دهی بما بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
3 دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت
4 دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
1 ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
2 بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
3 بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
4 جان هزار بیدل در لعل آبدارت خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
1 دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
2 پای بر گردن گردون نهم از روی شرف گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
3 طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
4 شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
1 در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
2 هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
3 گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو روزگاری به شب مات نمیباید خفت
4 ز تمنای تو برخار جفا میخفتیم تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟
1 تا بر دوست بار نتوان یافت دل بر ما قرار نتوان یافت
2 تا نیاید نگار ما در کار کار ما چون نگار نتوان یافت
3 بیدهان و لب چو شکر او عاشقان را شکار نتوان یافت
4 گر بپرسیدنم نهد گامی جز دل و جان نثار نتوان یافت
1 آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
2 او به بغداد روان گشت و مرا در پی او آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت
3 گر چه میگفت که: از بند شما آزادم همچنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت
4 او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت
1 چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت که به یک دیدن او از دلم آرام برفت
2 چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟ که رواج شکر و قیمت بادام برفت
3 به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت
4 جام در دست گرفتیم به یاد دهنش می به شرم لب او چون عرق از جام برفت
1 دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
2 مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
3 بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود ز هجر نالهٔ من چون رباب کرد و برفت
4 دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر! چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت
1 زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
2 بر بوی باد زلف تو شب روز میکنم دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
3 روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهام بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
4 گفتی که: بامداد مراد تو میدهم زان روز میشمارم و صد بامداد رفت
1 به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
2 چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب در آن بهشت به روی گشاده باید رفت
3 بهشت خوش نبود بیجمال نازک یار یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت
4 ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت