بیا، که دیدن رویت مبارکست از اوحدی مراغهای غزل 168
1. بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
...
1. بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
...
1. روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
...
1. باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
...
1. هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
...
1. ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
...
1. چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد
دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد
...
1. یاد تو ما را چو در خیال بگردد
عقل پریشان شود، ز حال بگردد
...
1. کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
...
1. عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد
...
1. هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
...
1. دلی، که میل به دیدار دوستان دارد
فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد
...
1. شاهد من در جهان نظیر ندارد
بوی سر زلف او عبیر ندارد
...