1 هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست نتوان گفت که در قالب او جانی هست
2 باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب آیت این نمک و لطف که در شانی هست
3 دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
4 تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست
1 دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟ از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
2 ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
3 اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
4 چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
1 ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
2 در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز یارییده، کز غم یارم همی باید گریست
3 بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست
4 خار و خون میدارم اندر دل ز چشم مست او با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست
1 آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
2 نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
3 عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل عالم و معلوم و علم، دین و دل و جان یکیست
4 آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست
1 ز ما بودی، جدا بودن روا نیست یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
2 وجود خود ز ما خالی مپندار که نقش از نقشبند خود جدا نیست
3 سرایی ساختی اندر دماغت که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست
4 بنه تن بر هلاک، از خویش بینی که درد خویش بینی را دوا نیست
1 جز نقش تو در خیال ما نیست جز با غمت اتصال ما نیست
2 شد روز من از غمت چو سالی لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست
3 از زلف تو حلقهای ندیدیم کو در پی گوشمال ما نیست
4 از روی تو کام دل چه جوییم؟ گوش تو چو بر سؤال ما نیست
1 ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست
2 بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
3 با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست
4 تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیدهاند در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
1 چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
2 کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
3 حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست
4 هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست
1 ای آنکه پیشهٔ تو به جز کبر و ناز نیست چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست
2 روشن دل کسی که تو باز آیی از درش تاریک دیدهای که بر وی تو باز نیست
3 راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست
4 هر خسته را که کعبهٔ دل خاک کوی تست گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست
1 هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
2 گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
3 گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل خود معترف شود که: درو این کمال نیست
4 در پردهای و بر همه کس پرده میدری با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست