تا بر دوست بار نتوان از اوحدی مراغهای غزل 144
1. تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
...
1. تا بر دوست بار نتوان یافت
دل بر ما قرار نتوان یافت
...
1. آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
...
1. چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت
که به یک دیدن او از دلم آرام برفت
...
1. دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت
...
1. زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
...
1. به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
سوار عیش تراند، پیاده باید رفت
...
1. چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
...
1. ترک من ترک من خستهدل زار گرفت
شد دگرگونه دگری یار گرفت
...
1. از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت
...
1. عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
...
1. سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
...
1. مرا حدیث غم یار من بباید گفت
گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
...