از غمزه تیر سازی و ز از اوحدی مراغهای غزل 847
1. از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
...
1. از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
...
1. جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی
...
1. به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی
بسر تو کین دلخسته را به نسیم خود خبری کنی
...
1. هر قصه مینیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
...
1. باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که میکنی؟
...
1. زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی
...
1. تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟
...
1. رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
...
1. رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
...
1. ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی
...
1. از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی
...
1. به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
...