آمد بهار، خیمه بزن از اوحدی مراغهای غزل 859
1. آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
...
1. آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
...
1. بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
دلبر کافرم از چادر کافوری روی
...
1. تو در شهری و ما محروم از آن روی
زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی!
...
1. ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
...
1. یک سخن زان لعل خاموشم بگوی
نکتهای شیرینتر از نوشم بگوی
...
1. دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی
ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی
...
1. شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
آفتابی؟ یا پری، یا چهرهٔ نوری؟ بگوی
...
1. عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی
چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی
...
1. با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی
چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی
...
1. دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
...
1. رخ باز نهادم به سماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی
...