عالمی را به فراق رخ از اوحدی مراغهای غزل 799
1. عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
...
1. عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
...
1. هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
...
1. باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی
...
1. جهد بکن تا که به جایی رسی
درد بکش، تا به دوایی رسی
...
1. تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
که ما را میرسد رندی و بیباکی و قلاشی
...
1. بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی
...
1. ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
...
1. سنت آنست که خاک کف پایش باشی
فرض واجب که به فرمان و برایش باشی
...
1. حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
...
1. نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
...
1. بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
...
1. گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی
بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی
...