پادشاهست آنکه دارد از اوحدی مراغهای غزل 787
1. پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
...
1. پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری
...
1. ز تورانیان تنگ چشمی سواری
در ایران به زلف سیه کرد کاری
...
1. ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
نتوان شراب خوردن بیمطربی و یاری
...
1. من به هر جوری نخواهم کرد زاری
زانکه دولت باشد از خوی تو خواری
...
1. ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
...
1. شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
...
1. برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
...
1. هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری
...
1. او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری
در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری
...
1. بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
...
1. ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
...
1. دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
دلت بر وی نمیسوزد به فرمانش نمیسازی
...