دلم از چشم مستش زار از اوحدی مراغهای غزل 763
1. دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
...
1. دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
...
1. کدامین نقشبند این نقش بستی؟
همه یک دست و هر نقشی به دستی
...
1. میی کو ترا میرهاند ز مستی
حلالت از آن می خرابی و مستی
...
1. ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
این نیز توانی که بما نور فرستی
...
1. بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی
نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!
...
1. چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی
رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی
...
1. خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
...
1. گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکشتریم،پس تو چه پنداشتی؟
...
1. زین دایره تا بدر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
...
1. جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی
...
1. سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی
با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی
...
1. ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی
...