با دگری بر غم من عقد وصال بستهای از اوحدی مراغهای غزل 740
1. با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
1. با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
1. بر گل از عنبر کمندی بستهای
گرد ماه از مشک بندی بستهای
1. ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
بار دیگر چیست کندر دیگران پیوستهای؟
1. آن خط عنبرین که چو آبش نبشتهای
مشک ختاست، گر چه صوابش نبشتهای
1. باز به رسم سرکشان راه جفا گرفتهای
تیغ ستم کشیدهای، ترک وفا گرفتهای
1. من که باشم؟ در زیان افتادهای
از هوی اندر هوان افتادهای
1. باز به تنها چنین عزم کجا کردهای؟
وعدهٔ وصل که بود اینکه وفا کردهای؟
1. دلبرا، روز جدایی یاد ما میکردهای
یا چو از ما دور گشتی دل جدا میکردهای
1. همچو گل صد گونه رنگ آوردهای
غنچهوارم دل به تنگ آوردهای
1. در هر چه دیدهام تو پدیدار بودهای
ای کم نموده رخ، که چه بسیار بودهای
1. ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
1. زان شکرینلب گر شبی کردم شکار بوسهای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهل است کار بوسهای