کام دل تنگ از آن تنگ از اوحدی مراغهای غزل 704
1. کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
بوسهای، ار آشکار نیست، نهانم بده
...
1. کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
بوسهای، ار آشکار نیست، نهانم بده
...
1. یا به نزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
...
1. شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
...
1. ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
...
1. چیست آن شهریار در پرده؟
شور در شهر و یار در پرده
...
1. دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده
میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده
...
1. خیز و کار رفتنت را ساز ده
همرهان خویش را آواز ده
...
1. آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
...
1. روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
...
1. ای ز زلفت عقل در دام آمده
نرگست با فتنه همنام آمده
...
1. کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده
روی چو صبحش در آن زلف چو شام آمده
...
1. ازین نرگس و گل غرورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
...