تا ندانی ز جسم و جان از اوحدی مراغهای غزل 621
1. تا ندانی ز جسم و جان مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
1. تا ندانی ز جسم و جان مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
1. بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
1. مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
1. از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
1. ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟
سودیت نمیباید چندین به سفر بودن
1. دوستی با دشمنان ما مکن
سود ایشان و زیان ما مکن
1. چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
1. باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
1. ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
1. نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گرهام فتاد بردم،به دمی دوای من کن
1. جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
1. سر دل گویی، ز جان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن