گر چه در پای هوی و هوست از اوحدی مراغهای غزل 525
1. گر چه در پای هوی و هوست میمیرم
دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم
...
1. گر چه در پای هوی و هوست میمیرم
دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم
...
1. مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم
...
1. به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
...
1. نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
...
1. برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم
...
1. بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
...
1. گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم
...
1. روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم
در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم
...
1. گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
...
1. من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
...
1. مرا مجال نباشد که: یار او باشم
مگر همین که: به دل دوستار او باشم
...
1. سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
که در حضور تو با خویشتن نمیباشم
...