دشمن بیحاصلم را شرم از اوحدی مراغهای غزل 441
1. دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش
تا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟
...
1. دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش
تا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟
...
1. با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
...
1. باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
...
1. گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بیخبر بدوی در قفای خویش
...
1. مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
...
1. گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
...
1. دلم خرقهای دارد از پیر عشق
که گردن نپیچد ز زنجیر عشق
...
1. ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
...
1. ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
...
1. زاهدان را گذاشتیم به جنگ
ما و جام شراب و نغمهٔ چنگ
...
1. ما به ابد میبریم عشق ترا از ازل
در همه عالم که دید عشق چنین بیخلل؟
...
1. که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال
...