در وفا داری نکردی آنچه از اوحدی مراغهای غزل 417
1. در وفا داری نکردی آنچه میگفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
1. در وفا داری نکردی آنچه میگفتی تو نیز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز
1. در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
1. بیا، که صفهٔ ما بوریای میکده بس
به خورخانه نسیم هوای میکده بس
1. به رخ شمع شبستانم تویی بس
به قامت سرو بستانم تویی بس
1. ای صبا، یار مرا از من بییار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس
1. ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
مینشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس
1. عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
میدر بهار خور، که بود بی غبار و غش
1. دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
به چشم من ز هجر آنکه بیما میبرد خوابش
1. نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش
ور زانکه میسپردم در حال میشکستش
1. سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که میتابد همی نور از رخش
1. جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
1. چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟