درین همسایه شمعی هست از اوحدی مراغهای غزل 429
1. درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
1. درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
1. چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
ورش دانستهای، زنهار! خامش باش و دم درکش
1. دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش
1. که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
1. دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
چارهای نیست به جز جای که در دل کنمش
1. گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
1. نیست عیب ار دوست میدارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟
1. امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش
فردا طلب مرا به سر کوی میفروش
1. بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
1. پستهٔ آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش
1. دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
1. ای رخت خرم و دهانت خوش
وآن نظر کردن نهانت خوش