دیریست که یار ما نمیآید از اوحدی مراغهای غزل 370
1. دیریست که یار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
1. دیریست که یار ما نمیآید
پیغام به کار ما نمیآید
1. دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید
1. دل میبرد امشب ز من آن ماه، بگیرید
دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید
1. باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
1. نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید
گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید
1. من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید
1. دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
1. ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید
1. هر که از برگ و از نوا گوید
مشنو: کز زبان ما گوید
1. به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔچون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
1. وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر
شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
1. بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار