گفتی: ز عشق بازی کاری از اوحدی مراغهای غزل 358
1. گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
1. گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
1. تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
1. برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
ولی امید میدارم که روزی گل به بار آید
1. سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید
1. گر آن کاری که من دانم بر آید
بهل تا در وفا جانم برآید
1. مرا از بخت اگر کاری برآید
به وصل روی دلداری برآید
1. مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
رها کن، که نامم به ننگی برآید
1. هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
1. هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
1. دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید
1. مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟
که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید
1. سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میآید
درخت شوقم از برگش به برگ و بار میآید