دلدار دل ببرد و زما از اوحدی مراغهای غزل 310
1. دلدار دل ببرد و زما پرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
1. دلدار دل ببرد و زما پرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
1. نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
1. گر کسی در عشق آهی میکند
تا نپنداری گناهی میکند
1. جماعتی که مرا توبه کار میخوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
1. قلندران تهی سر کلاه دارانند
به ترک یار بگفتند و بربارانند
1. در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
1. خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
1. گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند
1. مردم شهرم به میخوردن ملامت میکنند
ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت میکنند
1. آنرا که جام صافی صهباش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
1. چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون مینهند
آه و اشک من سر اندر کوه و هامون مینهند
1. ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند