عمری که نه با تست کسش از اوحدی مراغهای غزل 275
1. عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
1. عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
1. هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند
1. صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند
و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند
1. سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند
بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند
1. رخ تو به جز جور و خواری نداند
دل من به جز بردباری نداند
1. کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامهای، زبر برساند
1. هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
1. از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
1. چون عشق در آید، قدم سر بنماند
عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند
1. خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند
همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند
1. دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند
بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند
1. نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند