هیچ روز آن رخ به فرمانم از اوحدی مراغهای غزل 263
1. هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
1. هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
1. کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد
چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟
1. تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
1. نه آخر دل من خراب از تو شد؟
نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟
1. گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غمخواری چه شد؟
1. به من از دولت وصل تو مقرر میشد
کارم از لعل گهربار تو چون زر میشد
1. هزار قطرهٔ خونم ز چشم تر بچکد
ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد
1. عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد
1. زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد
رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد
1. بید بشکفت و گل به بار آمد
لاله بر طرف جویبار آمد
1. سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
1. هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد