1 ای خلقت تو زخاک وز آب منی چندین چه تکبّر کنی آخر چو منی
2 خواهی که شوی زهر دو عالم آزاد زنهار سخن مگو تو از ما و منی
1 از کبر مدار هیچ در دل هوسی از کبر به جایی نرسیده است کسی
2 چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا صید کنی هزار دل در نفسی
1 آن کس که سرشته باشد از آب منی او را نرسد که او کند کبر و منی
2 این است حدیث مصطفای مدنی من اکرمَ عالماً فقَد اکرمَنی
1 دردا که تو از غرور وز بی خبری بس بی خبری از آنچ بس بی خبری
2 گر می خواهی که بازیابی خود را در خود منگر چنانک در خود نگری
1 الورد یقول بعد ما کنت اناس قد صرت من العجب مهانا واداس
2 العجب دعوا فاعتبروا یا جلّاس طیبوا و تواضعوا و خلّوا الوسواس
1 ای خسته و بسته از پس بینی خویش بینی که چه بینی تو زخود بینی خویش
2 بینی کنی و به خلق کمتر بینی بینی که چه آید به تو از بینی خویش
1 از خود بینی اگر شوی مست غرور دوران فلک بر تو شود دیدهٔ مور
2 چون دیده اگر شوی زخود بینی دور در دایرهٔ نقطه شوی دیدهٔ نور
1 ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد در حضرت او بی دل و دین نتوان شد
2 از خود بینی تو را به خود پروا نیست با این همّت خدای بین نتوان شد
1 رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زان دیده جهانی دگرت دیده شود
2 گر تو زسر پسند خود برخیزی کارت همه سر به سر پسندیده شود
1 از خوی بد تو زان همی رنجد کس کاندر نظرت هیچ نمی سنجد کس
2 یک پوست فزون نیست تو را در همه تن چون از تو پُر است کی درو گنجد کس