1 دردا که تو از غرور وز بی خبری بس بی خبری از آنچ بس بی خبری
2 گر می خواهی که بازیابی خود را در خود منگر چنانک در خود نگری
1 یکچند دویدیم نه بر راه صواب برداشته از روی خرد پاک نقاب
2 اکنون که همی باز کنم دیده به خواب هم نامه سیه بینی و هم عمر خراب
1 در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب
2 ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته و خانه خراب
1 نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است
2 آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم زید کسی که بی آزار است
1 از عقل و هنر هر آنک بی مایَه بود از مرتبه بر بلندتر پایهَ بود
2 وآن کس که چو آفتاب باشد زهنر پیوسته پس اوفتاده چون سایه بود
1 بی جرم درین جهان توان زیست بگو ناکرده گنه درین جهان کیست بگو
2 من بد کنم و تو بد دهی پاداشم پس فرق میان من و تو چیست بگو
1 صد زخم چشید نفس و افگار نشد صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد
2 از گردش چرخ صد هزاران عبرت این دیده بدید و هیچ بیدار نشد
1 گر با خردی تو چرخ را بنده مشو در پای طمع خوار و سرافکنده مشو
2 چون آتش تیز باش و چون آب روان چون خاک به هر باد پراکنده مشو
1 جانا سخنان خصم در گوش مکن پند من مستمند بنیوش مکن
2 برخاسته ای به خون شهری زن و مرد بنشین، بشنو، باش تو خاموش مکن
1 هرگز دل من واقف اسرار نشد روزی به صفا و صدق بر کار نشد
2 بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد بس عبرتها که دید و بیدار نشد