1 آن را که هوای نفس او معبود است با خلق تو بودنش همه مقصود است
2 من بندهٔ آن کسم که در چهرهٔ خود آن رنگ نماید که در او موجود است
1 هان تا تو چو ظالمان ستمها نکنی وندر دل خستگان المها نکنی
2 می دان که به مقبلان تو همسر نشوی تا تو قدمت پی قدمها نکنی
1 گر بر سر نفس عقل را میر کنم بر گردن او زتوبه زنجیر کنم
2 زنجیر گسل کند چو مرداری دید با این سگ بی ادب چه تدبیر کنم
1 هر صاحب دل که او نه صاحب نظر است در خورد عقوبت است و بس بر خطر است
2 این بی خبران زکار دور افتادند شهوت بازند و نام شاهد بتر است
1 ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد
2 گر بر سر مظلوم نهی پای به ظلم گر خود تو سکندری که دست «هم» او بُبَرد
1 خودبین هرگز به هیچ حاصل نرسد تا جان ندهد به عالم دل نرسد
2 با بدرقهٔ صدق و رفیق اخلاص در راه طلب هیچ به منزل نرسد
1 در تو که بدیدهٔ صفا می نگریم نی از پی شهوت و هوا می نگریم
2 دیدار خوشت آینهٔ لطف خداست ما در تو بدان لطف خدا می نگریم
1 ای خسته و بسته از پس بینی خویش بینی که چه بینی تو زخود بینی خویش
2 بینی کنی و به خلق کمتر بینی بینی که چه آید به تو از بینی خویش
1 معشوقه عیان بود نمی دانستم با ما به میان بود نمی دانستم
2 گفتم به طلب مگر به جایی برسَمَ خود تفرقه آن بود نمی دانستم
1 یاران زمانه پیچ پیچند همه سودازدگان بی علاجند همه
2 بر هیچ مرید بد به هیچی منگر قصّه چه کنم دراز، هیچند همه