1 آنچش نه از انبیا و از خود واداشت مردان به حیل نشاید از خود واداشت
2 نابودن بد توان ولیکن نتوان بدگویان را زگفتن بد واداشت
1 از خود بینی اگر شوی مست غرور دوران فلک بر تو شود دیدهٔ مور
2 چون دیده اگر شوی زخود بینی دور در دایرهٔ نقطه شوی دیدهٔ نور
1 چون وسوسه ای تو را بگیرد دامن آغاز کنی کینه و جنگی با من
2 تو پنداری که عشق شهوت باشد خاکت بر سر غلط تو کردی یا من
1 تا چند ازین خلق خدا آزردن زین عالم فانی چه توانی بردن
2 ای بر فلک از کبر کشیده گردن آخر نه خدایی! نه بخواهی مُردن؟
1 با دل گفتم درآی از خواب تمام زان پیش که روزگار برگیرد گام
2 دل گفت که از من مطلب بیداری آخر نشنیده ای که النّاس ینام
1 سیرم زحیات محنت آکندهٔ خویش وین روزی ریزهٔ پراکندهٔ خویش
2 صاحب نظری کجاست تا بنمایم صد گریهٔ زار زیر هر خندهٔ خویش
1 چون خاک به زیر پایها فرسودن به زانک به عجب آب روی افزودن
2 چون آتش اگر تیز شوی می شاید چون باد سبکبار نشاید بودن
1 زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده دشوار توان کرد تو را بیننده
2 بیدار شود خفته به یک بانگ ولیک مرده نشود به هیچ بانگی زنده
1 هر کاو درمی به خون دل جمع آرد می نگذاری تا به تو می نسپارد
2 چون می گذری و می گذاری همه را باری بگذار تا همو می دارد
1 گر کعبه کنی خراب از بدخویی وز آب جفا نقش شریعت شویی
2 باشد به از آن که همنشین خود را در پیش ستایی وز پس بدگویی