1 سیلاب محن رونق عمرم همه برد شیرین همه تلخ گشت و صافی همه درد
2 آن کس که بمرد رست دردا که مرا هر روز هزار بار می باید مرد
1 در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود زهری که به جان رسید تریاک چه سود
2 ای غرّه به ظاهرت که آراسته ای با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود
1 زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است بر حال تو باید به دو صد چشم گریست
2 با خویشتن آی و این همه غفلت چیست گر مرد رهی بهتر ازین باید زیست
1 دل را تو همه جگر دهی افسوس است خود را همه درد سر دهی افسوس است
2 واین عمر که مایهٔ حیات ابدی است بیهوده به باد بردهی افسوس است
1 آنجا که بود عالم و ظالم سردار بر تخت بود عالم و ظالم بردار
2 زنهار بکن عدل و مکن از پی آنک با ظلم کس از ملک نشد برخوردار
1 بس خون جگر که مرد را خورده شود تابیش بدی به دیگران برده شود
2 با آنک بدی کرد برو نیکی کن تا فرق میان تو و او کرده شود
1 ای دل به صلاح اگر نشستی برسی وین لشکر نفس اگر شکستی برسی
2 خود را به ریا چند نمایی زاهد گر بنمایی چنانک هستی برسی
1 دل سوختگان از تو سگالند مکن یا از تو به حضرتش بنالند مکن
2 اقبال تو را گوش به هنگام سحر با دست دعای بد بمالند مکن
1 تو لایق نکته های باریک نئی جز درخور طبع تنگ و تاریک نئی
2 من فاسقم از حضرت او دور نیم مسکین که تو زاهدی و نزدیک نئی
1 شاها چو به محشر اندر آرند تو را وانگاه زکرده ها شمارند تو را
2 جور و ستمت یکان یکان عرضه دهند گویی که نکرده ام گذارند تو را؟