1 یک قطره زآب دیدهٔ مظلومی یک آه زسوز سینهٔ محرومی
2 آن قطره شود سیل بسی شهر برد وان آه شود آتش و سوزد رومی
1 تا چند ازین خلق خدا آزردن زین عالم فانی چه توانی بردن
2 ای بر فلک از کبر کشیده گردن آخر نه خدایی! نه بخواهی مُردن؟
1 امروز که در جوی حیات آبی هست در نیکی کوش تا توانی پیوست
2 کز آتش ظلم خویش بدکاران را خاکی ماند بر سر و بادی در دست
1 ظالم چو کباب از دل درویش خورد چون در نگری زپهلوی خویش خورد
2 دنیا عنب است هر که ازو بیش خورد خون افزاید، تب آورد، نیش خورد
1 ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد
2 گر بر سر مظلوم نهی پای به ظلم گر خود تو سکندری که دست «هم» او بُبَرد
1 بیگانگی ات چو با دل خویش آید هر جای که مرهمی زنی نیش آید
2 صد زخم خوری به تیغ بر تن به از آنک یک زخم زتو بر دل درویش آید
1 هر کاو درمی به خون دل جمع آرد می نگذاری تا به تو می نسپارد
2 چون می گذری و می گذاری همه را باری بگذار تا همو می دارد
1 آنجا که بود عالم و ظالم سردار بر تخت بود عالم و ظالم بردار
2 زنهار بکن عدل و مکن از پی آنک با ظلم کس از ملک نشد برخوردار
1 هان تا تو چو ظالمان ستمها نکنی وندر دل خستگان المها نکنی
2 می دان که به مقبلان تو همسر نشوی تا تو قدمت پی قدمها نکنی
1 شاها چو به محشر اندر آرند تو را وانگاه زکرده ها شمارند تو را
2 جور و ستمت یکان یکان عرضه دهند گویی که نکرده ام گذارند تو را؟