1 با برگ مژه سد سکندر سفتن صد آتش نمرود به دیده سفتن
2 به باشد از آنک دوستان خود را در پیش ستودن و زپس بد گفتن
1 تشویش دل خستهٔ ما از تو در است جانم پر از آشوب و بلا از تو در است
2 فی الجمله چه گویمت، تو خود می دانی کاین شورش روزگار ما از تو در است
1 به بین نشود کس به تکبّر کردن نتوان به تکلّف شبه را دُر کردن
2 از برف توان کوزه برآورد ولی حسرت خورد آن کس به گِه پُر کردن
1 ای خلقت تو زخاک وز آب منی چندین چه تکبّر کنی آخر چو منی
2 خواهی که شوی زهر دو عالم آزاد زنهار سخن مگو تو از ما و منی
1 مردم همه از زرق و فسون محرومند وز جان و دل بوقلمون محرومند
2 اندیشهٔ تو جان و جهانی ارزد سبحان الله که خلق چون محرومند
1 خوبان همه دل برند لیکن دین نه ورزند عتاب و جنگ اماکین نه
2 دشنام دهند و خشم گیرند و کنند بر خسته دلان جفا ولی چندین نه
1 آزار چو باز و آز چون بط منمای چون بوم سوی سلامت طبع گرای
2 زآنند دراز عمر و فرخنده لقای کازار نجست کرکس و آز همای
1 دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد این قلب شکسته را روان خواهد کرد
2 بنگر که چه می کنی تو با ما امروز فردا چو تویی با تو همان خواهد کرد
1 در حق من ار یکی وگر صد گوید بدگوی همیشه صفت خود گوید
2 چون نیکی خویشتن به من می بخشد نیکش بادا هر که مرا بد گوید
1 ای دل زامل به مال مایل تا کی در راه هوس ساخته منزل تا کی
2 چون پیشروان و پسروان تو شدند آخر تو درین زمانه غافل تا کی