1 رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زان دیده جهانی دگرت دیده شود
2 گر تو زسر پسند خود برخیزی کارت همه سر به سر پسندیده شود
1 رازت همه دارای فلک می داند کز موی به موی و رگ به رگ می داند
2 گیرم که به زرق خلق را بفریبی با او چه کنی که یک به یک می داند
1 میدان فراخ و مرد میدانی نه یک مرد از آنها که تو می دانی نَه
2 مردان بینی به بایزیدان مانند در باطنشان بوی مسلمانی نَه
1 ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد در حضرت او بی دل و دین نتوان شد
2 از خود بینی تو را به خود پروا نیست با این همّت خدای بین نتوان شد
1 هان ای «واحد» زباد حرصی تو اسیر زان نیست تو را زآتش حرص گزیر
2 خاکت بر سر صوفی و دریوزهٔ زر ای رفته زرویت آب درویش و امیر
1 عشق از چه سبب بی خبران را باشد کاری است که صاحب نظران را باشد
2 تو شهوت خویش را لقب عشق نهی شهوت همه گاوان و خران را باشد
1 آخر زمنت یاد منت هست بپرس هشیار دلی زین دل سرمست بپرس
2 بیمار غم توَم، تو خود می دانی بیماران را چنانک رسم است بپرس
1 یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش کی دریابی حلاوت صادق عیش
2 تو از سر عجب خویش معشوق خودی معشوقهٔ خویش کی بود عاشق عیش
1 از آتش حرص و آز تا چند نفیر ای آب زروی رفته پندی بپذیر
2 ای خوار چو خاک راه تا چند امیر ای عمر به باد داده میری کم گیر
1 چون مظلومی کند به یارب کاری نی زن کند آنجا و نه مرکب کاری
2 مردانگی روز جوانی عدل است هان تا نکند پیرزنی شب کاری