1 تا گوش دلت به غفلت است آکنده دل را تو مپندار که گردد زنده
2 شرمت ناید از آنک از خون تو بود سلطان باشد تو را تو او را بنده
1 زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده دشوار توان کرد تو را بیننده
2 بیدار شود خفته به یک بانگ ولیک مرده نشود به هیچ بانگی زنده
1 این دل نه همانا که تو با راه آیی در راه بقا چو طالب جاه آیی
2 چون صحبت شاهان بنکردی حاصل جایت پس در بود چو بیگاه آیی
1 صد زخم چشید نفس و افگار نشد صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد
2 از گردش چرخ صد هزاران عبرت این دیده بدید و هیچ بیدار نشد
1 در هیچ سری مایهٔ اسراری نه کس را خبر از اندک و بسیاری نه
2 هر طایفه ای گرفته کاری بر دست وآنگاه به دست هیچ کس کاری نه
1 هرگز دل من واقف اسرار نشد روزی به صفا و صدق بر کار نشد
2 بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد بس عبرتها که دید و بیدار نشد
1 زنهار اگرچه راست می آید کار مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار
2 چون باد خزان شاخ تو در جنباند آنگه دانی که مفلسی از بروبار
1 می میرم ازو و صورت جان در پیش بر آتشم و روضهٔ رضوان در پیش
2 در عالم عشق طرفه حالی که مراست تشنه جگر و چشمهٔ حیوان در پیش
1 با دل گفتم درآی از خواب تمام زان پیش که روزگار برگیرد گام
2 دل گفت که از من مطلب بیداری آخر نشنیده ای که النّاس ینام
1 از جام هوس بادهٔ مستی تا کی ای نیست شونده لاف هستی تا کی
2 وای غرقهٔ بحر غفلت ار ابر نئی تر دامنی و هوا پرستی تا کی