1 یا رب چه خوش است زلف خم در خم او و آن عارض چون شیر و می اندر هم او
2 شد زنده دل مردهٔ اوحد زدمش بی شک دم عیسوی است امشب دم او
1 آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمئی شیفته گردد چه عجب
2 جز بندگی تو من نخواهم کردن خواهی بطلب مرا و خواهی مطلب
1 دردا که درون صفه ما را ره نیست و افسوس که سوی وصل ره کوته نیست
2 ای بس که گذشت صبحها از من و تو وز سرّ صبوح این دل ما آگه نیست
1 ای دل صفت جمال او نتوان گفت وز مرتبهٔ کمال او نتوان گفت
2 هر چند مقرّبی ولی از هیبت هرگز سخن وصال او نتوان گفت
1 گفتی که به عقل باش کاین رسوایی است برجستن و بانگ داشتن شیدایی است
2 تو معذوری که این چنین سَودا را آن کس داند که همچو من سودایی است
1 تا قسم من سوخته خود حرمان است یا خود غم عشق درد بی درمان است
2 القصّه به هر کسی که در می نگرم همچون من پای بسته سرگردان است
1 آنها که زاصل عقل سرگردانند بر آتش خشم آب حلم افشانند
2 در جُستن نقطهٔ وفا چون پرگار پابرجایند اگر چه سرگردانند
1 آنها که سرانند به سرگردانند با سر زسری خویش سرگردانند
2 سررشتهٔ مقصود به دست کس نیست در پای مراد جمله سرگردانند
1 کو دل که بدان دل غم جان شاید خورد کو جان که بدو دلی بشاید پرورد
2 کو عقل کزو قصّه توان کوته کرد کو صبر که من پای نشانم در درد
1 دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند جان داده و غم بستده تا خود چه کند
2 از حالت خود نشان نمی دانم داد کاری است به هم برشده تا خود چه کند