1 آنجا که سراپردهٔ اجلال جلال جانها همه واله و زبانها همه لال
2 دنیا دل ما نبرد و عقبی نبرد ما را همه مقصود وصال است، وصال
1 تا ره نروی به صبح منزل نرسی تا جان نکنی به هیچ حاصل نرسی
2 حال سگ اهل کهف از نادره هاست تا حل نشوی به حل مشکل نرسی
1 این گفتن بسیار تو هست از پندار بگذر ز وجود تا شوی برخوردار
2 با پارسی و رباعی آنجا نرسی تو کار بکن کار، رها کن گفتار
1 با دل گفتم مشکلت آسان نشود با یار سر تو هرگز آسان نشود
2 باری سر خویش گیر ازو دست بدار دل گفت همه شود ولی آن نشود
1 ای دل تو به نور حق مجازی نرسی تا مرکب جهد وجد نتازی نرسی
2 ور مرد رهی چو طالبان ره او سربازی [کن] و گر نبازی نرسی
1 تا چند شوی تو از پی شمع و شراب تا چند دهی بهر بتان دل را تاب
2 من بندهٔ آن دلم که روزان و شبان بی شاهد عاشقند و بی باده خراب
1 با دل گفتم که این چه زیر و زبری است میل تو مدام سوی شاهد از چیست
2 دل گفت مرا چونک در او می نرسم بی سایهٔ او بگو که چون شاید زیست
1 قفلی زده ام زمهر تو بر سر دل تا مهر دگر کسی نگنجد در دل
2 این طرفه تر است کار ماند مشکل نه دل سرما دارد و نه ما سر دل
1 آنها که سرانند به سرگردانند با سر زسری خویش سرگردانند
2 سررشتهٔ مقصود به دست کس نیست در پای مراد جمله سرگردانند
1 ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سرّ الهی مفروش
2 در هر سخنی چو چشمهٔ آب مجوش دریا گردی گر بنشینی خاموش