1 تا در پی آن فزون و این کم باشی سودت همه آن بود که با غم باشی
2 بیهوده چه در غصّهٔ عالم باشی می کوش که تا چگونه خرّم باشی
1 چون بی خبران مگرد هر دم به دری پادار و زسر مرو به هر درد سری
2 تلخی و خوشی جمله عالم خوابی است بیدار شوی از تو نماند اثری
1 باطل بینم به سوی کعبه سفرت بی حاصل بینم سفر پرخطرت
2 اینجا که نشسته ای درِ دل بگشا تا یار در آن لحظه درآید زدرت
1 عیشی که مهیّاست رها نتوان کرد سر در سر یار بی وفا نتوان کرد
2 عمری که تو راهست غنیمت می دان کان را چو نمازها قضا نتوان کرد
1 خواهی که تو را مراد حاصل گردد مگذار که دل زکار غافل گردد
2 غالب چو تن است و دل همی گردد تن دل غالب ساز تا تنت دل گردد
1 از شمع وصال کمترک یابی نور ما کنت مقیداً بتیه و غرُور
2 دریاب فتوح وز رعونت شو دور احضر نفساً و کل کاین مقدور
1 ای دوست تو در جوال افسانه مباش پا بستهٔ دامهای بی دانه مباش
2 مقصود ازین حدیث پیوند دل است چون دل به دل آشناست بیگانه مباش
1 ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش خود باش به هر درد دلی محرم خویش
2 تنها بنشین و خود همی خور غم خویش ور همدمت آرزو کند همدم خویش
1 در راه طلب صادق و ذاکر می باش هر جا که روی صافی و صابر می باش
2 از بهر فتوری که درین ره یابی غایب تو مشو ولیک حاضر می باش
1 گر دل زتو بگسلد به غم بشکنمش یا از بر خویشتن برون افکنمش
2 گر دیده به غیر تو به کس در نگرد یا پُر کنمش زخون و یا بَر کنَمش