1 در دست تکلّف چو اسیری ای دل بر طبع خودت نیست امیری ای دل
2 جهدی بکن از سر تکلّف برخیز در پای تکلف به چه میری ای دل
1 زنهار دلا بکوش اگر باخبری کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَری
2 مادام که در بند تکلّف باشی از عمر خود و عیش جهان بی خبری
1 امروز درین زمانه بی یاری به در خلق وفا نماند تنهایی به
2 چون رونق علم نیست جهل اولی تر چون قیمت عقل نیست سَودایی به
1 شمع دل من روی چو شمع تو بس است چون روی تو نیست شمع و شاهد هوس است
2 با ما چو غم تو ساعتی یک نفس است در حسرت این واقعه بسیار کس است
1 گر زانک بر کس نروم روزی چند تا کاشتهٔ خود دروم روزی چند
2 دانی غرضم از آن نشستن چه بُود تا غیبت خلق نشنوم روزی چند
1 بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت
2 از من دل من گرفت [و از دل] من نیز از سوزش حال دل من دل بگرفت
1 یکباره زعقل و خردم دل بگرفت وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت
2 احوال حدیث دیگران خود بگذار از خویشتن و حال خودم دل بگرفت
1 آنها که درین راه فلاحی باشند کی یار می و جفت صراحی باشند
2 گر خلوت و عزلت از اباحت باشد پس جملهٔ انبیا مباحی باشند
1 این آزادی هزار جان بیش ارزد و این تنهایی ملک جهان بیش ارزد
2 در خلوت یک زمان با خود بودن از جان و جهان این و آن بیش ارزد
1 ای دل تو طربناک نئی حیران باش رنج تو زدانش است و رو نادان باش
2 خواهی که زدست دیو مردم برهی مانند پری زآدمی پنهان باش