1 هر مرد که با فراغتش سامان است هر چند که مفلسی بود سلطان است
2 تا هست طمع بهشت دوزخ باشد فارغ شو و چشم سوزنی میدان است
1 سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است درویش تن است و جان آن درویشی است
2 افلاس و گدایی نبود درویشی پرداختن دل زجهان درویشی است
1 غمگین غمگین به سوی تو می پویم مسکین مسکین بر تن خود می مویم
2 پنهان پنهان روز و شبت می جویم آسان آسان به ترک تو چون گویم
1 پیوسته تو را به صد هوا می طلبم وین درد غم تو را دوا می طلبم
2 چون می نگرم کانچ منم جمله تویی من غافلم از خود که تو را می طلبم
1 در کوی قناعت ارچه دیر آمده ایم بر نیستی خویش دلیر آمده ایم
2 گر ناخوش و گر خوش است این باقی عمر باری به سر آمدی که سیر آمده ایم
1 داری سر کارزار میدان این است پیدا کن اسرار مریدان این است
2 ای بی کاران ار سر و کاری دارید کار این کار است و راه مردان این است
1 غافل منشین که این زمانی است عزیز هر دم که برآید از تو جانی است عزیز
2 عمری که بیاید و بخواهد رفتن ضایع مکنش که خون بهایی است عزیز
1 حاشا که من از خاک درت برخیزم وز لعل لب چون شکرت برخیزم
2 در آرزوی زلف خم اندر خم تو چون موی شدم کی زسرت برخیزم
1 زین سان که مراست از تو در سینه سرور می ترسم از آنک خواجه گردد مغرور
2 مغرور مشو که شاهد ما معنی است نزدیک میا تا نکنی صورت دور
1 دردی است طمع که نیستش درمانی گنجی است یقین که نیستش پایانی
2 خاک در فقر توتیایی است بزرگ کان حیف بود به چشم هر سلطانی