1 خود را چو دمی ز دهر خرّم یابی از عُمر نصیب خویش آن دم یابی
2 زنهار که ضایع نکنی آن دم را باشد که چنان دمی دگر کم یابی
1 با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی
2 من خود بترم از آنچ می گویی تو انصاف بده تو را رسد کاین گویی
1 ای خواجه یکی کام روا کن ما را دم در کش و در کار خدا کن ما را
2 ما راست رویم ولی تو کژ می بینی رو چارهٔ دیده کن رها کن ما را
1 یکباره برون نیامده از پی و پوست دعوی سری مکن دلا کاین نه نکوست
2 شیخی خواهی برو مریدی می کن کان کس که مرید شد مراد همه اوست
1 داری سر کارزار میدان این است پیدا کن اسرار مریدان این است
2 ای بی کاران ار سر و کاری دارید کار این کار است و راه مردان این است
1 بس خون جگر که شیخ من با من خورد تا کرد مرا چنین که می بینی مرد
2 من بد بودم شیخ مرا نیکو کرد من نیز همان کنم که او با من کرد
1 بر خود چو نئی به بی تباهی منکر بر ما چه شوی به بی گناهی منکر
2 انکار و ارادتت مرا یکسان است خواهی تو مرید باش و خواهی منکر
1 هر شیخ که او علم ندارد در تن او نتواند مرید را پروردن
2 این شیخی را علم و عمل می باید بی علم چه لایق است شیخی کردن
1 اندر ره عشق اگر تکلّف نکنی گر جان خواهد زتو توقّف نکنی
2 گیرم که تکلّف نکنی در باقی شاید [که] تکلّف به تکلّف نکنی
1 تا جان خودت به دست سودا ندهی وآن را که تکلّف است ره واندهی
2 از دست تکلّف بستان دامن خویش تا دامن جان به دست غوغا ندهی