1 ای گل چو زغنچه نوبهارت کردند پاکیزه تر از آب زلالت کردند
2 در حال کشیدی تو سر از رعنایی تا از سر دست پایمالت کردند
1 ما را تو مدام دل به مستی ندهی وز هستی خویش تا نرستی ندهی
2 تا هستی و نیستیت یکسان نشود باید که تو نیستی به هستی ندهی
1 جز بادهٔ نیستی دلا نوش مکن جز سلسلهٔ نیاز در گوش مکن
2 روزی که به همّت ز فلک برگذری بیچارگی خویش فراموش مکن
1 دانی چه بود جان و جهانِ درویش دانی چه بود امن و امانِ درویش
2 آن ملک که بی امان و بی خصم بود دانی که کدام باشد آنِ درویش
1 مستی زمی عشق و نه مستی زمی است وآن کس که زمی مست بود مست کی است
2 دیوانه بهار دید گفتا که دَی است جنبیدن هر کسی از آنجا که وی است
1 دل کز پی آب و نان در آتش نبود جز خاک پریشان و مشوّش نبود
2 پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی خوش نبود
1 در فقر اگر دمی تو با حق داری سرمایهٔ عاشقان مطلق داری
2 گر بوی وصالش به مشام تو رسد منصور شوی بانگ اناالحق داری
1 جمعیت ازین شیفته رایان آموز جان بازی ازین بی سر و پایان آموز
2 در مملکت طلب فنا سلطانی است این سلطانی ازین گدایان آموز
1 اسباب وجود دم به دم تشویش است تا با تو توی است بر ارم تشویش است
2 فارغ شدن و تکیه بر اسباب فراغ زآنجا که فراغت است هم تشویش است
1 ای دل تو طربناک نئی حیران باش رنج تو زدانش است و رو نادان باش
2 خواهی که زدست دیو مردم برهی مانند پری زآدمی پنهان باش