در دست تکلّف چو از اوحدالدین کرمانی رباعی 241
1. در دست تکلّف چو اسیری ای دل
بر طبع خودت نیست امیری ای دل
...
1. در دست تکلّف چو اسیری ای دل
بر طبع خودت نیست امیری ای دل
...
1. زنهار دلا بکوش اگر باخبری
کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَری
...
1. امروز درین زمانه بی یاری به
در خلق وفا نماند تنهایی به
...
1. شمع دل من روی چو شمع تو بس است
چون روی تو نیست شمع و شاهد هوس است
...
1. گر زانک بر کس نروم روزی چند
تا کاشتهٔ خود دروم روزی چند
...
1. بی روی توَم زخویشتن دل بگرفت
وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت
...
1. یکباره زعقل و خردم دل بگرفت
وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت
...
1. آنها که درین راه فلاحی باشند
کی یار می و جفت صراحی باشند
...
1. این آزادی هزار جان بیش ارزد
و این تنهایی ملک جهان بیش ارزد
...
1. ای دل تو طربناک نئی حیران باش
رنج تو زدانش است و رو نادان باش
...
1. ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین
بر دامن درد خویش مردانه نشین
...
1. آن یار که در سینه جنون دارم ازو
در هر مژه صد قطرهٔ خون دارم ازو
...