1 ای دل چو شمار کارها خواهد بود از خود به بطالتی چرایی خشنود
2 زان پیش که سرمایه زیان بیند و سود سودی بطلب وگرنه چون رفت چه سود
1 درد ره فقر به زهَر درمان است دانستن آن نه ذوق هر نادان است
2 خاک کف پای کمترین درویشی تاج سر سردارترین سلطان است
1 آزادی مرد هر چه خواهی ارزد و این حال زماه تا به ماهی ارزد
2 افسوس که از دست بدادی به هوس آن درویشی که پادشاهی ارزد
1 من قال بانّ جوهر الفقر عرض الجوهر لمّا عرض الفقر عرض
2 و الفقر شفا و ماسوی الفقر مرض فقری غرضی و لیس فی الفقر غرض
1 اندر ره عشق اگر تکلّف نکنی گر جان خواهد زتو توقّف نکنی
2 گیرم که تکلّف نکنی در باقی شاید [که] تکلّف به تکلّف نکنی
1 آن یار که در سینه جنون دارم ازو در هر مژه صد قطرهٔ خون دارم ازو
2 کنجی و دمی و محرمی می طلبم تا شرح دهم که حال چون دارم ازو
1 با آنچ گسستنی است در پیوستی وآنجا که گذشتنی است خوش بنشستی
2 امروز گل است و خار از پس بینی فردات کند خمار کامشب مستی
1 در صفّهٔ شاه دست یازی نبود واندازهٔ کوتاه و درازی نبود
2 نارفته قدم تو معرفت می گویی تو خود گویی ولی نمازی نبود
1 گر شهوت توسن تو رام تو شود در خطّهٔ جان خطبه به نام تو شود
2 ور زانک تو در فقر به غایت برسی سلطان همه جهان غلام تو شود
1 خود را چو دمی ز دهر خرّم یابی از عُمر نصیب خویش آن دم یابی
2 زنهار که ضایع نکنی آن دم را باشد که چنان دمی دگر کم یابی