1 امروز چو ناصر فقیران باشی فردا زقبیل دستگیران باشی
2 خاک کف پای جمله درویشان شو تا تاج سر جمله امیران باشی
1 دردی است طمع که نیستش درمانی گنجی است یقین که نیستش پایانی
2 خاک در فقر توتیایی است بزرگ کان حیف بود به چشم هر سلطانی
1 درویشان را عار بود محتشمی در دیده شان نار بود محتشمی
2 او را که رسد از گل درویشی بوی بر خاطر او خار بود محتشمی
1 با فقر نشین اگر تو همدم خواهی فقر است اگر ملک مُسلَّم خواهی
2 خاک کف پای این گدایان را خواه گر افسر سروران عالم خواهی
1 درویش ز درویشی از آن می نرهد کاین دهر درم به جای خود می ننهد
2 آن را که دل است هیچ درویشی نیست و آن را که به دست است دلش می ندهد
1 گر مرکب عشق نیکوان خواهی تاخت با سوختگان چو شمع می باید ساخت
2 دانی زچه شد شاهدی شمع به جمع آسایش جمع جست و خود را در باخت
1 جانی که زمهر زیر میغش داری باید که همیشه زیر تیغش داری
2 جان و دل تو که هردوان بخشش اوست خود آن ارزد کزو دریغش داری
1 تا تو نشوی فرد به فردی نرسی در راه یگانگی به مردی نرسی
2 تا تو غم نام و ننگ خواهی خوردن هرگز به مقام هیچ مردی نرسی
1 در کعبهٔ دل اگر تو حاضر باشی مانندهٔ کعبه سخت ظاهر باشی
2 از خود نفسی اگر مجرّد گردی به زانک همه عمر مجاور باشی
1 هر دل که درو مایهٔ تجرید کم است بیهوده همه عمر ندیم ندم است
2 جز خاطر فارغ که نشاطی دارد دیگر همه هرچ هست اسباب غم است