1 تا ظن نبری که خان و مان محتشمی است یا خواسته و حکم روان محتشمی است
2 در درویشی اگر تو قانع باشی حقّا و به جان تو که آن محتشمی است
1 دل گر نظری کند به روی تو کند جان گر گذری کند به کوی تو کند
2 بیچاره کسی که جست و جوی تو کند جان در سر سرّ گفت و گوی تو کند
1 تو آمده ای به پادشاهی کردن واخویشتن آی ازین تباهی کردن
2 تو دیک نبودی و نباشی فردا پیداست که امروز چه خواهی کردن
1 یکباره برون نیامده از پی و پوست دعوی سری مکن دلا کاین نه نکوست
2 شیخی خواهی برو مریدی می کن کان کس که مرید شد مراد همه اوست
1 جانم شب و روز از تو نشان می طلبد و احوال تو پیدا و نهان می طلبد
2 این طرفه که از هر که نشان می طلبم او نیز چو من تو را به جان می طلبد
1 هر شیخ که او علم ندارد در تن او نتواند مرید را پروردن
2 این شیخی را علم و عمل می باید بی علم چه لایق است شیخی کردن
1 آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر
2 عشق است نشان زندگانی ورنه زین سان که تویی خواه بزی خواه بمیر
1 افکند بتی به بت پرستی ما را او راست خبر که نیست هستی ما را
2 زان می که شب وصال با هم خوردیم تا روز قیامت است مستی ما را
1 در عالم فقر ار سر هر پر هوسی سرمست همی دوند هر نیک و خسی
2 در فهم فرو شدند از وهم بسی وز وهم نیامده است در فهم کسی
1 از طعم لب تو در شکر چیزی هست وز نور رخ تو در قمر چیزی هست
2 منکر مشو ای دوست که در عالم فقر بیرون ز سر و ریش دگر چیزی هست