1 بادی که زکوی فقر گرد انگیزد بر آتش کبر آب تواضع ریزد
2 حقّا که هزار تاج کسری ارزد گردی که زپای این گدایان خیزد
1 درویش کسی بود که در خود نگرد خود را ز جهان نفس بیرون شمرد
2 دنیاش نباشد غم عقبی نخورد آن است رونده کاین چنین ره سپرد
1 گر شهوت توسن تو رام تو شود در خطّهٔ جان خطبه به نام تو شود
2 ور زانک تو در فقر به غایت برسی سلطان همه جهان غلام تو شود
1 درویش که اسرار نهان میبخشد هردم ملکی به رایگان میبخشد
2 درویش کسی نیست که نان میخواهد درویش کسی بود که جان میبخشد
1 درویش زخودپرستی آزاد بود ظاهر چو خراب و باطن آباد بود
2 او را که زلطف ایزدی داد بود از ردّ و قبول خلق آزاد بود
1 هر دل که درو دُرّ معانی بندد ایذای چنین طایفه را نپسندد
2 این گریهٔ صوفیان ندانی از چیست در ماتم آن کس که برایشان خندد
1 درویش به غم همیشه خرّم باشد اندر ره فقر زخم مرهم باشد
2 گر درویشی تو بابلا خوش می باش کس جای حدیث عافیت کم باشد
1 میل دل ما جز به فقیری نبود خرسند به میر جز اسیری نبود
2 از صدق اثری در دل شخصی دیدم ورنه دل ما منزل میری نبود
1 دانی چه بود جان و جهانِ درویش دانی چه بود امن و امانِ درویش
2 آن ملک که بی امان و بی خصم بود دانی که کدام باشد آنِ درویش
1 دستِ دل ما هر چه تهی تر خوش تر و آزادی دل زهرچه خوش تر خوش تر
2 عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن از مملکت هزار قیصر خوش تر