1 در عالم فقر میر و سلطان هیچ است در درویشی ملک سلیمان هیچ است
2 گر نفس تو را به این و آن بفریبد در گوش مکن عشوهٔ آن کان هیچ است
1 سلطانی اصل بی گمان درویشی است سرداری بی نام و نشان درویشی است
2 این محتشمی که مردمانش طلبند دانی که چه چیز باشد آن درویشی است
1 امروز بده بدان جهانی که به است بستان سبکی را به گرانی که به است
2 ملکی که به یک نفس مشوّش گردد درویشی از آن ملک ندانی که به است
1 گفتی عالم به پای درویشان است عالم همه از برای درویشان است
2 زنهار مخوان تو هر گدا را درویش سلطان جهان گدای درویشان است
1 سرمایهٔ ملک جاودان درویشی است درویش تن است و جان آن درویشی است
2 افلاس و گدایی نبود درویشی پرداختن دل زجهان درویشی است
1 مقبل بود آنک آشنای دَرِ اوست مُدبِر باشی گرت نه رای دَرِ اوست
2 گر درویشی گدایی از سلطان چیست آن سلطانان همه گدای دَرِ اوست
1 آن نقطه که در فقر نهان آوردند از بهر بسی زنده دلان آوردند
2 دیوان صفا که پنج نوبت می زد افسوس که قومی به زیان آوردند
1 عالم همه سر به سر گدایان دارند محنت همه خویشتن نمایان دارند
2 اندر عالم به دست کس چیزی نیست ور هست همین برهنه پایان دارند
1 شاهان جهان چاکر درویشانند عالم همه خاک در درویشانند
2 معصومانی که ساکنان قدسند با این همه اجرا خور درویشانند
1 اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچ آن نه حدیث اوست نشنیده کنند
2 خاک در او باش که شاهان جهان خاک در تو چو سرمه در دیده کنند