1 ای شب منم [و] وصال جانان امشب بگریخته از زمانه پنهان امشب
2 ما را به تو حاجت است می دان امشب تعجیل مکن به صبح خندان امشب
1 با یار چرا چنین صبوری ای دل افتاده به دنبال غروری ای دل
2 نزدیک آمد رفتن و هستی غافل انصاف بده زکار دوری ای دل
1 با دل گفتم نئی زمردان غمش بیهوده متاز گردِ میدان غمش
2 دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس مانندهٔ گوی پیش چوگان غمش
1 جان از قبل زبان به بیم خطر است کم گفتن مرد هم به جای سپر است
2 دانا که سخن نگوید آن از هنر است گر گوید بد و گر نگوید گهر است
1 زنهار پی طبع هوس پَیمایت تاریک مکن روان روشن رایت
2 تو از سر صدق یک نفس با او باش تا هر که جز اوست سر نهد در پایت
1 گفتی که به عقل باش کاین رسوایی است برجستن و بانگ داشتن شیدایی است
2 تو معذوری که این چنین سَودا را آن کس داند که همچو من سودایی است
1 دردا که درون صفه ما را ره نیست و افسوس که سوی وصل ره کوته نیست
2 ای بس که گذشت صبحها از من و تو وز سرّ صبوح این دل ما آگه نیست
1 ای دل گر ازین پایه فروتر نایی با لشکر غوغای غمش برنایی
2 قصّه چه کنم که در غمش آخر کار تا خون نشوی به چشمشان درنایی
1 گویند مرا چرا شدی سودایی آن به که کنی به صبر پابرجایی
2 صد عقل فدای این چنین سودا باد صد صبر فدای این چنین رسوایی
1 در فکرت جان راه بیاموز ای دل صد شمع زنور دل برافروز ای دل
2 غافل منشین چو شمع می سوز ای دل کز پهلوی ما می گذرد روز ای دل