1 دل دوش دم نامتناهی می زد وزکتم عدم نوبت شادی می زد
2 گر زحمت آب و گل نبودی به میان بی واسطه دل دم الهی می زد
1 هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب وز غصّهٔ هجر گشته آزاد امشب
2 با یار نشسته و به دل می گویم یا رب که کلید صبح گم باد امشب
1 پایی نه که سوی وصل بشتابد دل پشتی نه که از تو روی برتابد دل
2 نه دسترسی نه پایگاهی دل را تا خود سر این رشته کجا یابد دل
1 در پختهٔ عقل بنگر از دیدهٔ دل تا فایده چیست ای پسندیدهٔ دل
2 در خدمت خلق صحبت عامی چند آن جمله بود اساس در دیدهٔ دل
1 ای دوست بیا و غم بی حاصل بین تشویش دل و خرابی منزل بین
2 در منزل سالوس و محال و هوس است از بهر خدا بیا و حال دل بین
1 یا قلب ترید وصله مجّانا هذا هوس و لیته ما کانا
2 فی النار ولَو بجنّة یلقانا دع یلقانا لعله یلقانا
1 کو دل که بدان دل غم جان شاید خورد کو جان که بدو دلی بشاید پرورد
2 کو عقل کزو قصّه توان کوته کرد کو صبر که من پای نشانم در درد
1 چون از سر جد پای نهادی در کار سررشتهٔ خود به دست عشقش بسپار
2 می کوش به قدر جهد و دل خوش می دار کاو چارهٔ کار تو بسازد ناچار
1 ای دل تو چنان بزی که هشیار شوی تا بوک دمی به اهل دل یار شوی
2 سرمایهٔ تو دمی است، آن دم را باش کان دم زتو رفت نقش دیوار شوی
1 دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند جان داده و غم بستده تا خود چه کند
2 از حالت خود نشان نمی دانم داد کاری است به هم برشده تا خود چه کند