1 جان از قبل زبان به بیم خطر است کم گفتن مرد هم به جای سپر است
2 دانا که سخن نگوید آن از هنر است گر گوید بد و گر نگوید گهر است
1 این گفتن بسیار تو هست از پندار بگذر ز وجود تا شوی برخوردار
2 با پارسی و رباعی آنجا نرسی تو کار بکن کار، رها کن گفتار
1 در معرض صد سلامتی باهش باش عاشق وش و دعوی کش و محنت کُش باش
2 گر جملهٔ عالم آب و آتش گیرد آخر نه وصی آدمی، خامش باش
1 چون بر سر و پای من نگه کرد او دوش هم از سر پای گفت ای زرق فروش
2 گفتی سر پایداریم در غم هست گر بر سر پایداریی پس مخروش
1 صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
2 گوش تو دو دادند و زبان تو یکی هرگه که دو بشنوی یکی بیش مگوی
1 دم درکش و در خویش سیاحی می کن در عالم ذات خود ملاحی می کن
2 چون خود به خودیّ خویش حاصل کردی با خود بنشین و پادشاهی می کن
1 یا قلب ترید وصله مجّانا هذا هوس و لیته ما کانا
2 فی النار ولَو بجنّة یلقانا دع یلقانا لعله یلقانا
1 در دست غم عشق نهادم دل را خاص از پی آن پای گشادم دل را
2 از باد مرا بوی تو آمد روزی شکرانهٔ آن به باد دادم دل را
1 از عقل عقیله گشت حاصل ما را وز فضل فضول گشت منزل ما را
2 سرگشته بکرده ای تو ای دل ما را از دست تو پای ماند در گِل ما را
1 دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست از خاک درم دیدهٔ تو دور چراست
2 دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک در توتیا آرد خواست