1 دل را شود از دیده فرو پای به گل وز دست دل و دیده شود خون حاصل
2 حالی است بدیع و کار و باری مشکل دل آفت دیده است و دیده غم دل
1 با دل گفتم چیست بگو تدبیرم کز آرزوی وصال تو می میرم
2 دل گفت که لاف می زنی با من نیز! دستار چه از روی طبق برگیرم؟
1 تا با دل دلبرم دلم دل بنهاد دل داده دلم ندید زان رو دل داد
2 دلدار دلم چون دل دلدارم دید هم دلش به دلخوشی دلم را دل داد
1 با دل گفتم که این چه زیر و زبری است میل تو مدام سوی شاهد از چیست
2 دل گفت مرا چونک در او می نرسم بی سایهٔ او بگو که چون شاید زیست
1 با دل گفتم تو را چه می رنجاند کز فعل تو روی عقل می گرداند
2 دل گفت که عقل پنبه گیرد امشب کامشب نه به شبهای دگر می ماند
1 از دل همه ساله درد حاصل باشد از درد گزیر نیست چون دل باشد
2 و آن را که زدرد بی نصیب است چو من هم دل باشد ولیک غافل باشد
1 با دل گفتم مشکلت آسان نشود با یار سر تو هرگز آسان نشود
2 باری سر خویش گیر ازو دست بدار دل گفت همه شود ولی آن نشود
1 آن یار که منزلگه او قلب آمد مردانه بدیدمش که در قلب آمد
2 پنداشتمش که هست چون زر بعیار چون بر محک دل زدمش قلب آمد
1 با دل گفتم هزار افسانه به عقل تا بوک نگاه دارد او خانه به عقل
2 شد خانهٔ نام و ننگ ویران و هنوز می ننشیند این دل دیوانه به عقل
1 از دیده چه گویم که ازو دارم غم وز دل چه خبر دهم که بودش همدم
2 القصّه دل و دیده فتادند به هم تا درد مرا هیچ نباشد مرهم