1 چون بر سر و پای من نگه کرد او دوش هم از سر پای گفت ای زرق فروش
2 گفتی سر پایداریم در غم هست گر بر سر پایداریی پس مخروش
1 تا عشق توَم سلسله می جنباند کو عقل و کجا صبر که برجا ماند
2 سرگردانان در ره تو بسیارند کس نیست که سررشتهٔ خود می داند
1 آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمئی شیفته گردد چه عجب
2 جز بندگی تو من نخواهم کردن خواهی بطلب مرا و خواهی مطلب
1 بیچاره دلا چند کنی خودبینی هر بد که به تو می رسد از خود بینی
2 پندت دهم و پند غرض می شمری آن روز که کیفرش کشی خود بینی
1 چون بی خبران مگرد هر دم به دری پادار و زسر مرو به هر درد سری
2 تلخی و خوشی جمله عالم خوابی است بیدار شوی از تو نماند اثری
1 دل را شود از دیده فرو پای به گل وز دست دل و دیده شود خون حاصل
2 حالی است بدیع و کار و باری مشکل دل آفت دیده است و دیده غم دل
1 دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست از خاک درم دیدهٔ تو دور چراست
2 دل گفت که ای جان من آن زهره کراست کز خاک در توتیا آرد خواست
1 در کار آویز و گفت و گو را بگذار کز گفت نشد هیچ کسی برخوردار
2 از گفت چه سود، کار می باید کرد باری بکنی به که بگویی صد بار
1 هر چند که تو چارهٔ بهبود کنی آن به که هر آنچ می کنی زود کنی
2 زان می ترسم که چون پشیمان گردی آن مایه نماند که بدان سود کنی
1 دم درکش و در خویش سیاحی می کن در عالم ذات خود ملاحی می کن
2 چون خود به خودیّ خویش حاصل کردی با خود بنشین و پادشاهی می کن