1 ای دیدن تو روشنی دیدهٔ دل یاد تو سکون دل شوریدهٔ دل
2 انصاف دهم که سخت افسوس بود سَودای تو در دماغ پوسیدهٔ دل
1 ای دل دَرِ غم گشاده ای می بینم در دام بلا فتاده ای می بینم
2 از یار کناره کرده ای می دانم دل در دگری نهاده ای می بینم
1 پایی نه که سوی وصل بشتابد دل پشتی نه که از تو روی برتابد دل
2 نه دسترسی نه پایگاهی دل را تا خود سر این رشته کجا یابد دل
1 «اوحد» دیدی که هرچ دیدی هیچ است وآن جمله که گفتی و شنیدی هیچ است
2 در گرد جهان بسی دویدی هیچ است و این نیز که در گوشه خزیدی هیچ است
1 سرگردانان راه دل بسیارند کایشان همه سینه ها چو دل پندارند
2 گر هرچ به جای سینه ها هست دل است پس جملهٔ گاوان و خران دل دارند
1 با دل گفتم نئی زمردان غمش بیهوده متاز گردِ میدان غمش
2 دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس مانندهٔ گوی پیش چوگان غمش
1 هر لحظه زدست غم به جان آید دل در خوردن غم هیچ نیاساید دل
2 گفتم که زدیده است دل را تشویش دیده چه کند تاش نفرماید دل
1 چندانک دلم جان کند اندر سر و کار هرگز نشود به وصل کس برخوردار
2 جوهر دارد دل من وزآن خوانند عشّاق جهان دل مرا جوهر دار
1 فریاد رسی نیست کسی را از کس اندر همه آفاق به یک پای مگس
2 شاگرد مشو تو هیچ کس را به هوس گر دل داری دل تو استاد تو بس
1 آنجا که صفای دل بود دایهٔ عیش برسود بود مدام سرمایهٔ عیش
2 افسوس که کار خلق جایی نرسید کز مایهٔ غم شوند همسایهٔ عیش