1 ای دل گر ازین پایه فروتر نایی با لشکر غوغای غمش برنایی
2 قصّه چه کنم که در غمش آخر کار تا خون نشوی به چشمشان درنایی
1 ای دل چو خراب گشتی آباد شوی چون بندهٔ عشق گشتی آزاد شوی
2 مادام که شادی طلبی غمگینی هرگه که به غم شاد شوی
1 بیچاره دلا چند کنی خودبینی هر بد که به تو می رسد از خود بینی
2 پندت دهم و پند غرض می شمری آن روز که کیفرش کشی خود بینی
1 ای دل چو قلم نقش منمّا می باش فرّاش سراپردهٔ سودا می باش
2 مانندهٔ پرگار بگرد سر خویش می گرد به طبع و پای برجا می باش
1 گر در ره دوست پایدار آید دل بر مرکب مقصود سوار آید دل
2 گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل
1 با یار چرا چنین صبوری ای دل افتاده به دنبال غروری ای دل
2 نزدیک آمد رفتن و هستی غافل انصاف بده زکار دوری ای دل
1 رازت چو به پیش خلق شد فاش ای دل آگاه شد از حال تو اوباش ای دل
2 اومید خوشیت ناخوشی بار آرد می ساز به ناخوشی و خوش باش ای دل
1 دل با غم اگر بساختی شادستی ور بندهٔ عشق گشتی آزادستی
2 بیچاره دل ارنه سُست بنیادستی اکنون که خراب گشتی آبادستی
1 عشق است که کیمیای فقر است دَروُ ابری است که صد هزار برق است درو
2 بنگر تو که دلها چه عجایب بحری است کاین عالم کاینات غرق است درو
1 در درد دل خویش زبی درمانی هر لحظه به دردی دگر اندرمانی
2 چون سینهٔ بوالفضول را دل خوانی زان می نرهد دلت زسرگردانی