1 جانم شب و روز از تو نشان می طلبد و احوال تو پیدا و نهان می طلبد
2 این طرفه که از هر که نشان می طلبم او نیز چو من تو را به جان می طلبد
1 دل گر نظری کند به روی تو کند جان گر گذری کند به کوی تو کند
2 بیچاره کسی که جست و جوی تو کند جان در سر سرّ گفت و گوی تو کند
1 در راه طلب زاد ادب می باید سوز سحر و نالهٔ شب می باید
2 دل شاهد جان سازد و جان مطرب او آن را که درین راه طرب می باید
1 ترسم که اگر در طلبش نشتابی بر آتش حسرت دل خود را تابی
2 تا اینجایی ترک خوش آمد می کن تا هرچ به آمده است آنجا یابی
1 حاشا که من از خاک درت برخیزم وز لعل لب چون شکرت برخیزم
2 در آرزوی زلف خم اندر خم تو چون موی شدم کی زسرت برخیزم
1 تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را وز خسّت خود خاک شوم هر خس را
2 کارم به دو گز عبا چو برمی آید دادم سه طلاق این فلک اطلس را
1 نفسم چو به نان و تره از من راضی است کی گویم کاین رییس یا آن قاضی است
2 از تن به پلاس دفع سرما کردم پندارم کاطلس است یا مقراضی است
1 از راحت اگر نصیب تو حرمان نیست از آز ببُر که آز را پایان نیست
2 مغرور کسی بود که در عالم دون او را به سرای آخرت ایمان نیست
1 تا ظن نبری که خان و مان محتشمی است یا خواسته و حکم روان محتشمی است
2 در درویشی اگر تو قانع باشی حقّا و به جان تو که آن محتشمی است
1 مسپار به عشوهٔ جهان خویشتنت مگذار که گردد دو یکی پیرهنت
2 دشوار مکن جمع که باشد روزی بسیار سخنها رود اندر کفنت