1 بی تو دوشم در درازی از شب یلدا گذشت آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت
2 نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت
3 شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت
4 جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت
1 ای کرده خراب خانهها را بر هم زده آشیانهها را
2 صیادوَشان به دام زلفت درباخته صید خانهها را
3 کرده به بتان دلربا شرط برده به گرو نشانهها را
4 وز بهر تو صد هزار صیاد آراسته دام و دانهها را
1 ره حریف گرفتم که شیشه یار منست خرد پیاده شد از من که می سوار منست
2 جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
3 اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟ شکسته بسته یی از عهد استوار منست
4 صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت به هر دو گام حریفی در انتظار منست
1 دل شکسته بود تحفه خزینه ما نگین ملک توان ساخت ز آبگینه ما
2 چراغ صومعه ها زنده می توان کردن به دوستی تو، یعنی به سوز سینه ما
3 تو کار غیب چه دانی که چیست؟ طعنه مزن که جز به مصلحتی نشکند سفینه ما
4 مکن به کشتن ما مشورت که تا بودست مکن به کشتن ما مشورت که تا بودست
1 نه عدم بود و نی وجود اینجا صورت وهم می نمود اینجا
2 عکس شخصی فتاد در مسکن نیک جستیم کس نبود اینجا
3 حسن ما کرد جلوه یی بر ما عشق ما دل ز ما ربود اینجا
4 آن که بی نطق و سمع می گویند هست در گفت و در شنود اینجا
1 بانگ نی می برد ز هوش مرا می دهد می ز راه گوش مرا
2 ناله نای تا حریم وصال می برد بر کنار و دوش مرا
3 مادرم نای و من چو طفل رضیع صوت او می کند خموش مرا
4 نخل نخلست نای پنداری می چشاند به نیش نوش مرا
1 گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
2 شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه بگشود سر نافه غزالان ختن را
3 شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت از باده لبالب چو قدح دید دهن را
4 افراخت صراحی سر و گردن به توجه تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
1 چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
2 به جان در تن مفلوج گشته می مانم که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
3 رگ روان بگدازد چو گریه گرم شود شراره در دل فولاد و قطره در سنگ است
4 به دامن دل پاک تو داغ تو نرسد ز بس گریسته ام خون دیده بی رنگ است
1 هرکه نوشید می شوق تو نسیانش نیست وان که محو تو شد اندیشه حرمانش نیست
2 دل به حسن تو مقید شد و جاوید بماند که ز فکر تو برون آمدنش آسانش نیست
3 تا به کی فکر توان کرد و سخن تازه نوشت قصه شوق حدیثی است که پایانش نیست
4 هیچ کس نامه سربسته ما فهم نکرد نه همین خاتمه اش نیست که عنوانش نیست
1 ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
2 بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
3 چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم که خوشدلی نشناسد درین لباس مرا
4 ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد به بزم وصل تو امشب به التماس مرا