1 عشق تو بند علایق ز ره ما برداشت هرکه مجنون تو شد سلسله از پا برداشت
2 جنس ارزنده و ارباب بصارت مشتاق نتوان دست ز بیعانه سودا برداشت
3 چون توان گشت کنون ساکن خلوتگه باغ مجلس آراست گل و مرغ تقاضا برداشت
4 دست در گردن معشوق حمایل دارم نتوان کف پی هر عرض تمنا برداشت
1 در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را من نیک می شناسم پیغام آشنا را
2 عیش دیار غربت چون برق در گذار است نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
3 وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
4 از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
1 گر به سخن درآورم عشق سخن سرای را بر بر و دوش سردهی گریه های و های را
2 گل به خزان شکفته شد وین دل بسته وانشد در بن ناخن است نی بخت گره گشای را
3 نی ز رهی خبر دهم نی به دلی اثر کنم صوت کجم ز کاروان زمزمه درای را
4 هر المی که صعب تر روزی عاشقان شود طعمه ز استخوان سزد حوصله همای را
1 پیش مشتاق تو ویرانه و آباد یکی است هر طرف راه فتد کوفه و بغداد یکی است
2 به حریم دل شیرین نبود صف نعال عشق چون بار دهد خسرو و فرهاد یکی است
3 ما که تسلیم به شمشیر ارادت شده ایم پیش ما بد مددی کردن و امداد یکی است
4 در بر اغیار مبندید، که در گلشن ما شانه باد و سر طره شمشاد یکی است
1 امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما گویا حجاب سوخته از برق آه ما
2 از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو خون می چکید روز وداع از نگاه ما
3 شغل محبت است که مانع ز طاعت است روز جزا بس است همین عذرخواه ما
4 دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است اهل بهشت رشک برند از گناه ما
1 لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
2 ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟ درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
3 خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
4 از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
1 ز شهر دوست میآیم پیام عشق بر لبها به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتبها
2 بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهبها
3 چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تبها
4 سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم چو پروانه که از صحبت برآید آخر شبها
1 پروانه ایم و شعله بود آشیان ما آب از شرار اشک خورد گلستان ما
2 موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم در راه پایمال شود کاروان ما
3 تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی همچون رطب شکافته اند استخوان ما
4 زه در گلوی ما کند از کینه روزگار بیند اگر درست تن چون کمان ما
1 این نخل که از چشمه جان رسته که کشتست؟ وین خط که دهد یاد ز معجز که نوشتست؟
2 ما فتنه ز مشاطه حسنیم نه از عشق زنار مغان رشته خط و زلف که رشتست؟
3 جز از اثر دهشت ما وحشت ما نیست با پرده بگو پرده ز رخسار که هشتست
4 زین لخت دل و پاره جان چاشنیی گیر بر گریه تلخ و نمک خنده برشتست
1 کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
2 سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را
3 به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است پس از عمری گذر افتاده بر ما کاروانی را
4 کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامی است نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را